بهراد بهراد ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

جیرجیرک بازیگوش

وقتی که هم بودی هم نبودی......

جیگر طلای مامان,وقتی تو وجودم زندگی میکردی چه روزای قشنگی باهات داشتم مامانی قشنگم.با اینکه نمیدیدمت وحتی تا 4ماهگی حستم نمیکردم ولی انگار سالهاست میشونناسمت ودارم باهات زندگی میکنم.حس اینکه داشتم مامان میشدم و یه موجود زنده که از وجود خودم بود داشت تو وجودم رشد میکرد حس غریب و دوست داشتنی بود که تا به حال تجربش نکرده بودم عسلم... هر روز روزشماری میکردم تا روی ماهت ببینم.من و بابایی وقتی فهمیدیم خداجون توی خوشگل میخواد بهمون بده تصمیم گرفتیم خونمونو عوض کنیم چون خونمون طبقه چهارم بود واسانسور نداشت اخه مامانی اگه اون همه پله رو بالا پایین میکرد نفس توی قشنگم میگرفت اول خرداد که تو حدود 3 ماه بود که تو شکم مامانی جاخشک کرده بودی متا اسباب ک...
26 شهريور 1391

دست دستی صداش میاد

سلام عشقم امروز یه کار جدید یاد گرفتی قربونت برم.امروز دست زدن یاد گرفتی تا بهت میگم دست دستی شروع میکنی به دست زدن.عاااشششققتم جیگرطلای من.قربون اون دستای کوچولوی خوشگلت برم مامان جونم. ...
6 شهريور 1391

ماجراهای اولین عید فطر بهراد تو همدان

سلام عزیز دلم چند روز پیش ماه رمضون تموم شد و مامانی دومین سالی بود که به خاطر توی جیگرطلا نتونست روزه بگیره.امسال با بابایی تصمیم گرفتیم عید فطر بریم همدان.تا هم پیش خانواده باشیم هم بابایی که طراح ارشد گنج نامه همدان به کارش برسه.روز 5 شنبه بعد از ظهر به سمت همدان راه افتادیم تا شب به مهمونی افطار که تو مجتمع گنج نامه گرفته بودند برسیم ساعت 8.30 رسیدیم خونه مادرجونت.اولین باری بود که تو مسافرت تو فقط نیم ساعت خوابیدی همه راه بیدار بودی و فضولی میکردی. تا رسیدیم تو رو پیش مادر جونت گذاشتیم و برای اولین بار بدون بهراد به مهمونی رفتیم بعد از دنیا اومدن جیگر مامان تا حالا من و بابایی تنهایی جایی نرفته بودیم همه جا پسر مامان باهامون بود.وقتی...
6 شهريور 1391
1